|
همگي به صف ايستاده بودند تا از آنها پرسيده شود ؛ نوبت به او رسيد : "دوست داري روي زمين چه كاره باشي؟" گفت: مي خواهم به ديگران ياد بدهم، پس پذيرفته شد! چشمانش رابست، ديد به شكل درختي در يك جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهي رخ داده است! من كه اين را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اينكه روزي داغ تبر را روي كمر خود احساس كرد ، با خود گفت : اين چنين عمر من به پايان رسيد و من بهره ي خود را از زندگي نگرفتم! با فريادي غم بار سقوط كرد و با صدايي غريب كه از روي تنش بلند ميشد به هوش آمد! حالا تخته سياهي بر ديوار كلاس شده بود!
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:58  توسط خودم
|
|