بـوي پـيـراهن خـونـيـن كـسي مي آيــد
ايـن خـبـر را بـرسانيد به كنعاني ها ...
zaraban-L.jpg

بيابان پر خون
غرق در خون  پيكر مجنون
همه ديدند كه اهل حرم از خيمه دويدند
ز دل ناله كشيدند
پي پير غريبي كه به كف داشت محاسن
به لبش داشت شراره
به جگر زخم نهاني
به دو چشمان ترش پرده اي از خون
چه شده؟
آه
به دنبال جواني...
و بي تاب تر از برگ خزاني
و كم كم قدم آهسته شد و از نفس افتاد
و اِستاده تماشاي دلش كرد كه ميرفت به ميدان
جگرش سوخت
و تنها نظري دوخت به آن قامت و گيسوي
كه از كودكيش شانه زده بر سر آن موي
وبوسيده همان روي
 
حسرت آن داشت كه يك بار دگر صوت اذانش،
هيجانش
همه جا پر شود اما
اما پسرش رفت....
كسي گفت به گوشش كه برادر
به فداي تو و اكبر دل خواهردل زينب...
 
لشگر از چهار طرف گرم فرار است
سري نيست
تني نيست كه بر زخم دچار است
كسي گرم شكار است
كه فرياد امان از همه ي وسعت ميدان به هواخواسته
 
انگارعلي آمده شيريست كه بيچاره نموده همه ي روبهيان را
و ابالفضل چه سرمست
تماشاگر اكبر شده از اوج بلندي
 
و به هر ضربه ي او نعره ي تكبير كشد
تا كه علي تيغه ي شمشير كشد
ولي حيف...
حيف...
 
كه يكباره دل زار پدر ريخت!!!!!!! 
سر نيزه به پهلوي علي چنگ زد
آويخت
و افتاد تني در دل طوفان
و سر نيزه و خنجر
لب شمشير
سم اسب
نوك تير
به هر ضربه پدر پيرتر و
پيرتر و
پير و زمين گير
به هر ضربه هلالي تر و
كاهيده تر افتاده ز جان سير
به هر ضربه جگر چاك تر آمد قدمي بر سر زانو
قدمي سينه كشان
ناله كنان
زخم زنان سينه زنان
تا كه رسد بر سر اين رشته ي تسبيح.....
مي خواست تا كه بار دگر زنده بيندش
يا رب نكن اميد كسي را تو نا اميد
سر بالين تمام دلش اكبر
دو كف دست پر از خاك به سر ريخت
دلش تنگ لبش بود
آه
كه از شرم و حياي پدري و پسري چند صباحي است
نبوسيده گل گونه ي او را
نزده شانه به مويش
نگرفته است در آغوش
به ناچار دوصد تكه ي تير و تنه ي تيغ كشيد از بدنش
در كنار توام و باز به خود ميگويم
نه حسين اين تن صد چاك علي اكبر نيست...
باز در آغوش كشيدش
ولي افسوس
 
فقط
پاره اي از آن قد رعنا و
فقط سايه اي از قامت طوبي و
فقط چشمه اي از آن همه دريا
چه كنم تا نفسي گيري و گويي فقط اين را:
تويي بابا؟
و زدش بوسه و جان داد سر نعش دلش
 
بازكسي گفت به گوشش كه برادر
به فداي تو و اكبر
* دل خواهر دل زينب

+ نوشته شده در  یکشنبه ششم آذر ۱۳۹۰ساعت 15:50  توسط خودم  |