|
« بنام خدا »
دكتر پرويز ناتل خانلري مؤسس بنياد فرهنگ ايران،شاعري توانا،سخنوري والامقام، مترجم و نويسنده اي زبردست بود، از جمله آثار او مقالۀ زير با نام « نامه اي به پسرم »مي باشد،كه ضمن داشتن نثري زيبادرعين سادگي،به بيان مسائل و مشكلات زمان خوددرقالب نامه اي بسيار شيوا كه درمجلۀ سخن سال 1333به چاپ رسيدمي باشد.اين نامۀ ادبي با كمي تغيير بعنوان «درسي ازادبيات فارسي»در دانشگاه وكتب درسي به چاپ رسيده كه درذيل قسمتي از آن مي آيد:... فرزند من،!دمي چند بيش نيست كه تودرآغوش من خفته اي ومن به نرمي سرت رابربالين گذاشته وآرام ازكنارت برخاسته ام.و اكنون به تونامه مي نويسم.شايد هركه ازاين كار آگاه شودعُجب كند،زيرانامه و پيام آن گاه به كارمي آيد كه ميان من و تو فاصله اي باشدولي من تودركنار هميم.اما آن چه مرابه نامه نوشتن واميدارد بُعدِمكان نيست بلكه فاصلۀ زمان است.اكنون تو كوچكتر از آني كه بتوانم آنچه مي خواهم باتوبگويم،سالهاي دراز بايد بگذردتا توگفته هاي مرادريابي،و تا آن روزگارشايد من نباشم.اميدوارم كه نامه ام ازاين راه دراز به توبرسد،روزي آن را برداري و به كنجي بروي و بخواني ودر بارۀ آن انديشه كني. من اكنون آن روزراپشت غبارزمان،به ابهام مي بينم.سالهاي درازگذشته است.نمي دانم كه وضع روزگار بهتر از امروزست يانيست. اكنون كه اين نامه را مي نويسم زمانه آبستن حادثه هاست. شايد دنيا زير و رو شود و همه چيز ديگرگون گردد.اين نيز ممكن است.كه باز زماني روزگار چنين بماند.... جنگهاو فيروزي ها اثري كوتاه دارند.آثارهر فيروزي تاوقتي دوام مي يابدكه شكستي درپي آن نيامده است. اما فيروزي معنوي است كه مي تواند شكست نظامي را جبران كند. تاريخ گذشتۀ ما سراسربراي اين معني مثال و دليل است ولي درتاريخ ملت هاي ديگرنيز شاهدو برهان بسيارمي توان يافت.كشور فرانسه پس از شكست ناپلئون سوم در سال 1870مقام دولت مقتدر درجۀ اول را از دست داده بود. آنچه بعد از اين تاريخ موجب شد كه باز آن كشور مقام مهّم در جهان داشته باشد ديگر قدرت سردارانش نبود بلكه هنر نويسندگان و نقاشانش بود. ما امروز بايد در پي آن باشيم كه چنين نيرويي براي خود به دست بياوريم. گذشتگان ما در اين راه آن قدر كوشيدند كه براي ما آبرو و احترامي بزرگ فراهم كردند. بقاي ما تاكنون مديون و مرهون كوشش آن بزرگواران است. امروز ما از آن پدران نشاني نداريم. آنچه را ايشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازي گرفته ايم. ديو فساد در گوش ما افسانه و افسون مي خواند. كساني هستند كه جز در انديشۀ انباشتن كيسۀ خود نيستند ديگران نيز از ايشان سرمشق مي گيرند و پيروي مي كنند. اگر وضع چنين بماند هيچ لازم نيست كه حادثه اي عظيم ريشۀ وجود ما را بر كند. ما خود به آغوش فنا مي شتابيم. اما اگر هنوز اميدي هست آن است كه جوانان ما همه يكباره به فساد تن در نداده اند. هنوز برق آرزو در چشم ايشان مي درخشد. آرزوي آن كه بمانند و سرفراز باشند. تا چنين شوري در دلها هست همۀ بدي ها را سهل مي توان گرفت. آينده به دست ايشان است و من آرزو دارم كه فردا تو هم در صف اين كسان درآيي. يعني در صف كساني كه به قدر و شأن خود پي برده اند، مي دانند كه اگر براي ايران آبرويي نماند خود نيز آبرو نخواهند داشت. مي دانند كه براي كسب اين شرف كوشش بايد كرد و رنج بايد برد. آرزوي من اين است كه تو هم در اين كوشش و رنج شريك باشي. مردانه بكوشي و با اين دشمن درون كه فسادست به جنگ برخيزي. اگر در اين پيكار فيروز شدي دشمن بيرون كاري از پيش نخواهد برد. و گيرم كه بر ما بتازد و كار ما را بسازد باري اينقدر بكوشيم تا پس از ما نگويند كه مشتي مردم پست و فرو مايه بودن و بماندن نمي ارزيدند.!! زان پيش كه دست و پا فروبندد مرگ آخركم از آن كه دست و پايي بزنيم.!؟ «« منبع: زندگينامۀ نويسندگان و شاعران معاصر ايران »»
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۰ساعت 9:13  توسط خودم
|
|