لبخند جبهه                                                     
براي سماورهاي خودتان       

بچه‌ها با صداي بلند صلوات مي‌فرستادند و او مي‌گفت: «نشد، اين صلوات به درد خودتون مي‌خوره» نفرات جلوتر که اصل حرف‌هاي او را مي‌شنيدند و مي‌خنديدند، چون او مي‌گفت: «براي سماوراي خودتون و خانواده‌هاتون يه قوري چايي دم کنيد» ولي بچه‌هاي رديف‌هاي آخر فکر مي‌کردند که او براي سلامتي آن‌ها صلوات مي‌گيرد و پشت سر هم مي‌گفت: « نشد، مگه روزه هستيد»
 و بچه‌ها بلندتر صلوات مي‌فرستادند. بعد از کلي صلوات فرستادن، تازه به همه گفت که چه چيزي مي‌گفته و آن‌ها چه چيزي مي‌شنيدند و بعد همه با يک صلوات به استقبال خنده رفتند.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها)، ج 1، ص 121

تفحص عشق                                                       
لب تشنگان شهيد               

هر روز وقتي بر مي‌گشتيم، بطري آب من خالي بود؛ اما بطري مجيد پازوکي پر بود. توي اين حرارت آفتاب، لب به آب نمي‌زد. هميشه به دنبال يک جاي خاص بود.
نزديک ظهر، روي يک تپه خاک با ارتفاع هفت_هشت متر نشسته بوديم و اطراف را نگاه مي‌کرديم که مجيد بلند شد. خيلي حالش عجيب بود. تا حالا او را اين‌گونه نديده بوديم.
 مرتب مي‌گفت:«پيدا کردم. اين همون بلدوزره».
يک خاکريز بود که جلوش سيم خادار کشيده بودند. روي سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند و پشت سر آن‌ها چهارده شهيد ديگر. مجيد بعضي از آن‌ها را به اسم مي‌شناخت، بخصوص آن‌ها که روي سيم خاردار خوابيده بودند. جمجمه شهدا با کمي فاصله روي زمين افتاده بود. مجيد بطري آب را برداشت، روي دندان‌هاي جمجمه مي‌ريخت و گريه مي‌کرد و مي‌گفت: «بچه ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»....مجيد روضه خوان شده بود و...
آسمان مال آن‌هاست، ص16

افلاکيان
بابا چرا صدام شما رو نکشته؟!

بردنش بيمارستان. چند روز بعد 12 بهمن 65، شهيد شد. آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام ا... عليها) بود.
حجت الاسلام عبدالله ميثمي به سال 1334 در اصفهان متولد شد و در سال 1365، طي عمليات کربلاي 5 بال در بال ملائک گشود.
از ايشان روايت شده است که: ماه‌هاي آخر مي‌گفت: از خودم بدم مي‌آيد. خسته شدم از بس براي مجلس شهدا سخنراني کرده ام. از وقتي آمده ام جبهه، ماه‌ها را مي‌شمرم که سر سي ماه جواب و مزد کارهايم را از خدا بگيرم.
قبل از عمليات، خانم و بچه‌هايش از اصفهان آمدند اهواز ديدنش.
 هادي کوچولو تا او را ديد، پريد بغلش وگفت: "بابا! چراصدام هنوز شما را نکشته؟" حاجي غش رفت براي هادي.
قبل از رفتن، زيارت حضرت زهرا(س) خواند. ايام فاطميه بود. رمز عمليات هم يا زهرا(س)! عمليات که شروع شد، حاجي گفت: فلاني! من در اين عمليات اجر خودم را از خدا مي‌گيرم.
شب دوم عمليات بود. حاجي از سنگر رفت بيرون وضو بگيرد، اما ديگر برنگشت. تركش خورده بود به سرش. بردنش بيمارستان. چند روز بعد 12 بهمن 65، شهيد شد.
 آن روز، روز شهادت حضرت زهرا(سلام ا... عليها) بود.
منبع: مشرق نيوز

 
          

پيام شهيد

مادرجان‌!اين لشگر، لشگر امام‌ زمان‌ (عج‌)است و تو هم‌ يكي ازمسلمين‌ هستي‌ و براي‌ اين لشگر يك‌ نوكر دادي‌ و هركس‌ براي‌ اسلام چيزي داده‌، پس‌ نمي‌گيرد.
پس‌ من‌ از شما خواهش مي‌كنم‌، براي‌ من‌ هم‌ دعا كرده‌، نه‌ اين‌که‌ من‌ براي‌ زنده‌ ماندن خود از شما بخواهم‌ دعا كنيد، نه‌! نه‌! اين‌ط‌ور نيست‌. مادرجان‌! دعا كن‌، دعا كن‌ تا صاحب‌ زمان(عج‌) مرا براي‌ نوكري قبول كرده و در لحظه‌هاي‌ آخر عمر، پيشواي‌ اين نهضت را حسين‌ ابن‌علي(ع‌) را در بالاي سر ملاقات كنم‌. دعا كن‌ تا خداي‌ بزرگ‌ مرا به‌ راه راست هدايت‌ كند. مادرجان‌! آرزو دارم‌ در اين دنيا فقط يك بار خدا به‌ من‌ عنايت كرده و مدال‌ نوكري اسلام‌ را در راه خودش به من عطا كند. مادرجان‌! از نهضت‌ حسين‌(ع‌) تا به‌ حال چه جواناني‌ كه‌ به‌ خون خود نغلطيدند و چه‌ شكنجه‌ها نكشيده‌اند. پس‌ افتخار است براي من در اين راه‌ جان دادن‌...
قسمتي از وصيت نامه سردار شهيد حسن باقري

 

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 11:4  توسط خودم  |