روزي مجنون از سجاده شخصي شخصي عبور مي كرد.

مرد نماز راشكست وگفت:مردك! درحال رازو نياز باخدا بودم تو چگونه اين رشته را بريدي؟

مجنون لبخندي زد و گفت:عاشق بنده اي هستم و تو را نديدم و تو عاشق خدايي و مرا ديدي
+ نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۹۰ساعت 9:28  توسط خودم  |