دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني.

نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.

داد زد و بدو بيراه گفت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. جيغ زد وجاروجنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد. به پروپاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سكوت كرد.

دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، اين بار خدا سكوتش را شكست و با صدايي دلنشين گفت:

“عزيزم بدان كه يك روز ديگر را هم از دست دادي! تمام روز را به بدوبيراه و جاروجنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.”

لابه لاي هق و هقش گفت: “اما با يك روز… با يك روز چه كاري مي توان كرد…؟”

خدا گفت: “آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنيابد، هزار سال هم به كارش نمي آيد.” و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت:

“حالا برو و زندگي كن…”

+ نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:54  توسط خودم  |