|
گردشگري در يك خليج كوچك مشغول ماهيگيري بود كه ناگهان قايقش واژگون شد، چاره اي جز شنا كردن تا ساحل نبود. ولي از انجا كه شنيده بود سابقا در اين محل تمساح ها زندگي ميكرده اند از ترس لبه ي قايق را گرفت.
ناگهان پيرمردي را در ساحل ديد و از او پرسيد: هيچ تمساحي اين اطراف هست ؟
پيرمرد پاسخ داد: هيچ تمساحي، سالهاست...
گردشگر احساس امنيت كرد و بدون شنيدن ادامه صحبت و با فراغ بال به سمت ساحل شروع به شنا كرد . در نيمه راه پيرمرد را ديد كه با ترس و تعجب او را نگاه ميكند و برايش دعا ميخواند...
پس دوباره با صداي بلند پرسيد: راستي چطور از شر تمساح ها راحت شديد؟
پيرمرد فرياد زد: ما كار خاصي نكرديم، كوسه هاي داخل آب دخل همشون رو آوردند!
|